ایلیااکبریایلیااکبری، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

ایلیا اکبری

پسرم منتظر خواهرشه

ایلیای من مرد شده و هر روز مهد کودک می ره، عصر هم که برمی گرده خونه، دوست داره تلویزیون و سی دی ببینه، هفته ای یک دفعه با پدرش استخر می ره و پنج شنبه ها عصر هم اسکیت بازی می کنه. پسر مهربونم منتظره که خواهرش زودتر بیاد، امروز می گفت: مامان شما دولا نشو که به نی نی فشار نیاد، یه عروسک هم خریدم که به نی نی بده امیدوارم جفتشون سلامت و شاد و موفق باشن و همیشه باعث افتخار ...
4 شهريور 1396

شیرین زبون من

عشق کوچولوی من دوسالش تموم شد، بهش می گم سر دسته ناقلا ها، ننه قربون دیروز گفت من سر دسته ناقلا ها نیستم من آقا ایلیای بزرگم داشتم باهاش اسم ائمه را تمرین می کردم گفتم امام یازدهم، سکوت کرد، گفتم ح...سن گفت حسن کچل! سر امام دوازدهم هم گفتم : مه... گفت آهان مهدیه خانم( جاری محترم) شب ها تو بغل خودم می خوابه، اصلا دیگه تو تختش هم نمی ره، نصف شب هم که می ذارمش تو تخت خودش، صبح می بینم باز تو تخت ماست. ایشالا خدا بهش سلامتی بده، عاشقشم ...
2 آذر 1393

بزرگ شدی مامانم

سلام عزیز دلم گل مامان، امروز اولین جمله زندگیت رو گفتی آقا پاستیل کجاست؟ صبحها که از خواب بلند می شی، شیشه شیرت رو دست می گیری، چند تا تکه نون هم تو یه ظرف واست می ذارم، می شینی جلوی شبکه پویا تا کارتونت را ببینی و صبحانه ات رو بخوری، بعد تخم مرغت رو می خوری و آماده می شی که بری مهد این عکسیه که تازه وقتی از خواب بلند شدی ازت گرفتم، چقدر دوستت دارم عزیز یکسال و هفت ماهه من ...
28 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

ایلی گلی داره مرد میشه موش موشک مامانی 6 ماهش تموم شد و باید غذای کمکی شروع کنه، بردیمش دکتر آلرژی و ازش تست گرفت و گفت به فرآورده های گاوی و ماهی و پیاز و خرما حساسیت داره.براش فرنی بدون شیر درست کردم که هفته اول خیلی خوب خورد ولی الان داره بازی در میاره و بد می خوره. وقتی دکتر ازش تست گرفت پسرکم فقط نگاه کرد و آخرش یک کم گریه کرد، بعضی بچه ها اونجا را گذاشته بودن رو سرشون ، ولی پسر من داره مرد می شه ، یه مرد واقعی که مامیش همیشه بهش افتخار می کنه. مرد من دوستت دارم .   ...
19 فروردين 1392

بدون عنوان

به دنیا آمدن ساعت چهار و نیم صبح بود که به بیمارستان خاتم الانبیا رسیدیم من و بابا و مامانی سه تایی اومدیم بیمارستان، تو راه بارون میامد مامانی نماز می خوند و من دست بابا یوسف را گرفته بودم و سعی می کردم به موسیقی رادیو گوش بدم و آروم باشم. بستری شدم. تا ساعت یازده صبح با مامانی دعا می خوندیم و منتظر درد بودم.آمپول فشار را بهم زدن و درد شروع شد، تا دو و نیم بعد از ظهر درد هی می گرفت و هی ول می کرد، از اون موقع تا شش بعد از ظهر خدا می دونه که چی کشیدم ، آخه می خواستم تو کوچولوی گلم طبیعی بیای پیشم، همش روی توپ بودم  بیش از ده دفعه دوش آبگرم گرفتم ، بیچاره مامانی پا به پای من درد کشید و گریه می کرد و دعا می خوند. ساعت طرف...
30 مهر 1391

بدون عنوان

شب تولد سلام پسر گلم می خوام خاطرات قشنگ با تو بودن را بنویسم تا پس فردا که بزرگ شدی بدونی که چقدر دوستت دارم که اگر من نباشم روزگاری این بماند یادگاری از وقتی که تو هشت ماهت شد البته تو دلم ، دکتر گفت عجله داری و زودتر می خوای بیای بیرون و من باید بیشتر استراحت کنم، اومدم خونه مامانی و بیشتر استراحت می کردم،پنج شنبه بود که با بابا یوسف رفتیم خونمون تا حال و هوایی عوض کنیم، باهم خونه را تمیز و مرتب کردیم، فیلم دیدیم عکس گرفتیم و ... جمعه هفت مهر که تولد امام رضا بود یه حالی داشتم ، دلم می خواست که تو زودتر بیای ، یه جوری بودم شب که داشتیم دوباره به خونه مامانی برمی گشتیم انگار برای آخرین باره که دارم خونه و محله را می بینم. مو...
30 مهر 1391
1