بدون عنوان
شب تولد
سلام پسر گلم می خوام خاطرات قشنگ با تو بودن را بنویسم تا پس فردا که بزرگ شدی بدونی که چقدر دوستت دارم که اگر من نباشم روزگاری این بماند یادگاری
از وقتی که تو هشت ماهت شد البته تو دلم ، دکتر گفت عجله داری و زودتر می خوای بیای بیرون و من باید بیشتر استراحت کنم، اومدم خونه مامانی و بیشتر استراحت می کردم،پنج شنبه بود که با بابا یوسف رفتیم خونمون تا حال و هوایی عوض کنیم، باهم خونه را تمیز و مرتب کردیم، فیلم دیدیم عکس گرفتیم و ... جمعه هفت مهر که تولد امام رضا بود یه حالی داشتم ، دلم می خواست که تو زودتر بیای ، یه جوری بودم شب که داشتیم دوباره به خونه مامانی برمی گشتیم انگار برای آخرین باره که دارم خونه و محله را می بینم.
موقع خواب بود که دستم را گذاشتم رو دلم و بهت گفتم ایلیا گلی مامانی من همه کارم را کردم آرایشگاه رفتم خونه مرتبه وسایلت را آوردم خونه مامانی، بیا و ناخن کوچولوت را بکن تو کیسه آب و پاره اش کن و امشب بیا بیرون ، تولد امام رضاست می خوام تورو بسپرم به حضرت تازه خسته هم شدم بیا دیگه...
ساعت چهار صبح بود که احساس کردم داره ازم آب می ره پریدم تو دستشویی و دیدم تو به حرفم گوش دادی و کیسه آبت را پاره کردی و می خوای بیای تو بغلم...
دوستت دارم نازنینم