ایلیااکبریایلیااکبری، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

ایلیا اکبری

بدون عنوان

1391/7/30 22:10
نویسنده : zeinab
263 بازدید
اشتراک گذاری

به دنیا آمدن

ساعت چهار و نیم صبح بود که به بیمارستان خاتم الانبیا رسیدیم من و بابا و مامانی سه تایی اومدیم بیمارستان، تو راه بارون میامد مامانی نماز می خوند و من دست بابا یوسف را گرفته بودم و سعی می کردم به موسیقی رادیو گوش بدم و آروم باشم.

بستری شدم. تا ساعت یازده صبح با مامانی دعا می خوندیم و منتظر درد بودم.آمپول فشار را بهم زدن و درد شروع شد، تا دو و نیم بعد از ظهر درد هی می گرفت و هی ول می کرد، از اون موقع تا شش بعد از ظهر خدا می دونه که چی کشیدم ، آخه می خواستم تو کوچولوی گلم طبیعی بیای پیشم، همش روی توپ بودم  بیش از ده دفعه دوش آبگرم گرفتم ، بیچاره مامانی پا به پای من درد کشید و گریه می کرد و دعا می خوند.

ساعت طرف های چهار بود که رفتم تو حالت یه چیزی شبیه خلسه ، انگار تو تونل زمان بودم چیزی ازش یادم نیست ولی تجربه جالبی بود.

ساعت شش به دکتره التماس می کردم که سزارینم کنه ، گفت سرت تو لگن گیر کرده و دهانه رحم فقط پنج سانت باز شده ، دیگه اتاق عمل و گاز بیهوشی و چیز دیگه ای یادم نیست ، وقتی به هوش آمدم یه جسم گرم روی پاهام بود و من را روی تخت می بردن ، صداهای مختلفی می شنیدم باباجون دستم را گرفته بود و کف دستم را می مالید، نرگس با یه عروسک آومده بود، صدای یوسف را می شنیدم و نگرانی مامانی

درد به اندازه ای بود که الان که سه هفته گذشته هنوزم از وحشتش بدنم می لرزه می خوام زودتر یادم بره

یادم تو حالت خواب و بیداری بودم حالم بد بود که صدای مامانی را شنیدم زینب ایلیا ، ایلیا را نگاه کن ببین چقدر خوشگله زینب بچت را آوردن ، با تمام قدرت چشمهام را باز کردم و دیدم یه کوچولو لای پتوی آبی پیچیده شده صورت سفید و دوتا چشم مشکی گرد عین تیله داره منو نگاه می کنه و با دهان خوشگلش دنبال غذا می گرده، خدا می دونه که چه احساسی داشتم انگار تو آسمانها بودم

ازت تو ذهنم عکسی گرفتم  که تا آخر عمرم یادم نمی ره صورت سفید چشمهای تیله ای مشکی دهان کوچک که مثل ماهی دنبال غذا می گرده پتوی آبی

عسل مامان عاشقتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)